امروز باز دلم گرفت باز هم دلتنگ شدم و احساسم با تمام وجود صدایت میزند
نمیدانم گاهی چرا نفسم بند می آید و قلبم دیگر توان ادامه دادن ندارد
نمیدانم چرا گاهی خاطرات و آدم های اطراف دست به دست هم میدهند تا تداعی شود طعم زهرآلود دلشکستگی هایت،
تا تلخی دردها را با قهوه اول صبح احساس کنی
و هنگام گام برداشتن،مرور گذشته ، رمق پاهای نیم جانت را بگیرد
و آن هنگام باتمام وجود و از صمیم قلب فراموشی را طلب میکنی و دوست داری به یاد نیاوری نگاه ها را.....صداها را...رنج ها را
به جایی بروی که هیچکس تو را نشناسد و تو خود را به بیخیالی بزنی...و باور کنی...این فراموشی را...
و من میبخشم ، فراموش میکنم و ادامه میدم به راهم...
میم.میم